سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شکیبایی، برترین خصلت و دانش، برترین زیور و عطاست . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :1
کل بازدید :12737
تعداد کل یاداشته ها : 11
103/2/16
9:1 ص

تاکسی راه افتاد. یکی از مسافرها پیرمردی بود که کلاهی قهوه ای به سر داشت و با شالی همرنگ، دور دهانش را هم پیچیده بود. پیرمرد پشت سر هم سرفه می کرد. سرفه هایی که بیشتر به ناله می مانست. چند دقیقه ای که گذشت شروع کرد به گشتن جیب هایش. اول فکر کردم دنبال کیف پولش است اما دیدم اسپری تنفسی را از جیب بغل کتش بیرون آورد، شال را کنار زد و از آن استفاده کرد.
سرفه هایش کمتر شدند. زیر چشمی نگاهش می کردم. لبهایش تکان می خوردند، انگار زیر لب ذکر می گفت آرامش عجیبی در چهره اش دیده می شد.
ترافیک اتوبان بسیج افسریه سنگین اما روان بود. صدای زنگ یک موبایل توجه همه را جلب کرد. هنوز آهنگران بقیه شعر «رفیقان این چه سودا بود...» را نخوانده بود که پیرمرد تندوتیز گوشی را از جیبش درآورد و جواب داد. ناخودآگاه کنجکاو شدم ببینم چه می گوید.
انگار آن سوی خط دخترش بود. صدای پیرمرد مهربان و گرم اما خسته بود. جواب هایش کوتاه بود. لابه لای حرف هایش فهمیدم بعدازظهر می خواهد برای بستری شدن به بیمارستان سینا برود. نام بیمارستان و سرفه هایش شکی برایم نگذاشت که او شیمیایی است.
خداحافظی کرد و به راننده گفت پیاده می شود. خوب شد که اینجا پیاده شد چون من هم همین جا باید پیاده می شدم و آنقدر حواسم پرت شده بود که ممکن بود خیابان رحیمی را رد کنم.
کرایه را دادم و پیاده شدم. پیرمرد آرام آرام گام برمی داشت و من عجله داشتم. از کنارش گذشتم. بوی عطر سجاده پدربزرگ را می داد.
می خواستم به زیارت مرقد شهدای گمنام بروم. خیلی وقت بود نذر کرده بودم. چه فضای روحانی و دل انگیزی، احساسی آکنده از بی وزنی داشتم و خنکی مطبوعی گذر می کرد و باران تبسم نسیم جاری بود و خطی دلچسب روانه وجودم می شد، گفتم خدایا ای که حضورت را می بینم همچو نفس که به نفسم مهلت بودن بدهد مرا یاری کن تا حق مطلب را ادا کنم با آیه «یا ایها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه المرضیه .» فاتحه را آغاز کردم این پنج شهید همگی گمنام بودند دو نفر شانزده ساله، دو نفر دیگر نوزده ساله وبزرگترین شان تنها بیست و سه سال سن داشت که در بهار هشت سال پیش در این حسینیه آرمیده بودند.
نمی دانم چقدر از آمدنم گذشته بود که پیرمرد وارد حسینیه شد پس زیارتگاهش همین جا بوده! شروع کرد و دلش هم آوا با باد مرتعش شد و ترانه مصفای زیارت عاشورایش در فضا حالتی عرفانی داشت.
دیگر از سرفه هایش خبری نبود.
چشم هایم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. صدای پیرمرد مانند زمزمه ای آسمانی گوشم را نوازش می داد؛ «السلام علی الحسین...»